سمت سیاه زمستان
سمت سیاه زمستان
رامش صفوی
نشر باران
رمان به زندگی سه نسل در یک خانواده میپردازد که در پی انقلاب سال 57 از هم میپاشد: پری و نظام که جوانان پیش از انقلاب هستند، رزمین که جوان سیاسی دوران انقلاب و سپس دهه 60 است، و روشنا و رامین که در دوران انقلاب بزرگ میشوند و مهاجرت میکنند.
رمان سمت سیاه زمستان اینگونه آغاز میشود: «روی تختهسنگ بزرگِ مشرف به دریا نشسته بود و به آن سفیدی بیپایان نگاه میکرد. در سرش هیاهوی تاریخچهای بود درهم و هزارساله که از هر سو میرفت در آن گم میشد. گویی وارث رنج غریب و آشنا شده بود. درد همهی آنهایی که در این تاریخ مشوش میشناخت، بر دوش داشت و با پاهای ناتوانش به اینسو و آنسو میکشید.
هوا خیلی سرد بود. با هر قدمیکه برمیداشت شاخههای دراز و برندهی یخی، از میان برف سر بر میآوردند و سد راهش میشدند. به پاهای آش و لاشش نگاه کرد:
- آخر دنیا کجاست؟
- هرجا که نیزههای تیز و یخی راهتو مسدود کنند.
بهزودی از سرما خشک میشد و قصه به پایان میرسید. ساعتی نگذشت که از سرما کرخ شد و در عالم بیحسی خود را در یک آن در دو مکان یافت: ایستاده مقابل دریاچهی یخزده و قدمزنان در عمارت شاه بلوط.
دوباره به گنجهی تاریک و محبوبش بازگشته بود.
با اوّلین پک، شب سیاه گنجهی قدیمی کش آمد و تا بینهایت پرسه زد. خوابش میآمد. دستش را به دیوار گرفت که به زمین نیافتد؛ باید مقاومت میکرد. مثل روزگار کودکی، هم خسته بود، هم میل به بازی در سراسر وجودش موج میزد. پس آنقدر به بازی ادامه میداد تا ایستاده از هوش برود.
- اینجا تنها جاییه که از چیزی نمیترسم. از هیچ چیز!»