یک سرگذشت و دو نامه
«مهناز»، دختر جوانی است که برای ادامه تحصیل به شهر خیالی گمنامشهر میرود تا وارد دانشگاه شود. این شهر سه خیابان اصلی بیشتر ندارد. خیابانهایی که میتواند سمبل «تولد»، «زندگی» و «مرگ» باشد. مهناز در شهر گمنامشهر وارد ماجراهای مهیجی میشود که آنها را هرگز در شهر تولدش، تهران تجربه نکرده است. در این شهر همه از هم گریزانند. مهناز هر آدمی را که در سه خیابان شهر گمنامشهر میبیند، آنها را دارای ویژگیهای منحصر به فردی می بیند. از حالت و چهرهی اشخاص این شهر نمیشود متوجه چیزی شد. اما یک حس مجهول در این چهرههاست که او را ناخودآگاه به طرفشان میکشاند. دختر در خوابگاه دانشجویی هماتاقیای به نام «رها» دارد. رها دچار توهم است و مشکل روحی دارد. مهناز و رها در این اتاق، همچون یک جفت لزبین زندگی میکنند مهناز رفتهرفته عاشق مرد منحصر به فردی به نام «معیاد» در شهر گمنامشهر میشود؛ درحالیکه نه او و نه رها نمیدانند که مرد، پدر بیولوژیک رهاست. مهناز بدنبال عشق است و در بیمارستانی در تهران به دنبال کشف خویش است. او کیست و آنجا چه میکند؟ مادر رها به شهر گمنامشهر برمیگردد تا به شوهری که روزی او را ترک گفته و با مردی دیگر فرار کرده بود، بپیوندد. مار، رها و مادربزرگش را در زیرزمین خانهای نیش میزند و میکشد. رمان رباب محب، حکایت جستوجوی انسان برای رسیدن به آرامش و آسایش است. هر کدام از ما جهان را از پشت عینک خود میبینیم. آنچه آدمها را از هم متفاوت میکند آگاهیاست. رویای خود بودن و رها بودن در سراسر این رمان خواننده را با خود همراه میکند. چه در تهران زندگی کنی، چه در شهر خیالی گمنامشهر، رویای رها بودن رویای همهی ماست.