خسته و رنجور از ایستادن های شبانه، نشستن در یک تابوت رو به دیوار با چشمهای بسته، مجازاتی بود برای آنچه اغتشاش خواندند. هر کس تا حد اعتقاد، توانایی و انگیزهاش توانست دوام بیاورد. من فقط سه ماه دوام آوردم. بضاعت جسم و روح و اندیشهام بیش از این نبود. دنیایم کوچک شده بود، حجم یک تابوت چوبی و امواج صداهای سیاه و خاکستری همه سهمم از دنیا بود. موریانههای تردید چون شولای شوم به تابوتم هجوم میآوردند و چون گردبادی مرا در خود میپیچیدند. اندوختههای ذهنیام در مقابله با طوفان موریانهها یاریم نمیکند. حالا هم خانه تابوتم شده است. شکستن پایان آن راه تاریک بود؟ آن شب بیانتها صدای شکستن روح پرتلاطم خود را در سکوت تابوتم شنیدم و هزار پاره شدنش را با چشمهای بستهام دیدم.
چندین هزاران سال شد که من به گفتار آیم و زخمههای روح سرگردانم را عریان کنم.