قرار ما لارناکا

قرار ما لارناکا

  • 170 kr
    Enhetspris per 
Skatt ingår.


قرار ما، لارناکا، نوشته آذر محلوجیان

نشر باران

2021

شماره شابک 9789188653086

 

 

انتشار «قرار ما، لارناکا»، رمانی درباره یک ترور سیاسی

رمان «قرار ما، لارناکا» که با الهام از ترور بهمن جوادی (غلام کشاورز)، از چهره‌‌های سرشناس اپوزیسیون چپ ایران در سال ۱۹۸۹ در قبرس نوشته شده توسط نشر باران در سوئد در 191 صفحه به زبان فارسی منتشر شد.

«قرار ما، لارناکا» ترجمه فارسی پنجمین کتاب آذر محلوجیان، نویسنده ایرانی ساکن سوئد است. این کتاب اولین‌بار به سوئدی و تحت عنوان Möter dig i Larnaca    در سال ۲۰۱۱ توسط انتشار اطلس Atlas در استکهلم به چاپ رسید و با استقبال منتقدین و خوانندگان روبه‌رو شد. ازجمله منتقد مشهور سوئدی Annina Rabe  در روزنامه سراسری صبح سوئد، سونسکا داگ‌بلادت SVD در مقاله‌ای تحت عنوان «ما و آنها وجود ندارد» نوشت: «از طریق رمان آذر محلوجیان، خفقان موجود در ایران مستقیما وارد زندگی روزمره سوئدی می شود.»

حمید، مبارز ایرانی و پناهنده سیاسی در سوئد، با شلیک چند گلوله در ملاء عام به قتل می‌رسد‌. بلافاصله سوء ظن متوجه رژیم ایران می‌شود، ولی مدرک کافی برای اثبات این که چه کسی در این جنایت دست داشته است، موجود نیست‌.

بیست سال بعد، رزا دختر حمید در استکهلم از خود می پرسد: حمید چه کسی بود؟ چرا آن شب به قتل رسید؟ قاتل کیست؟ او در جایی پنهان شده است؟ آیا قاتل هم خود یک قربانی است؟

رزا تصمیم می‌گیرد علی‌رغم مخالفت لنا مادر سوئدی خود با درگیر شدن در مسائل ایران، از این راز پرده بردارد‌. پیگیری رزا، او را به قبرس و ایران می کشاند.

آذر محلوجیان می‌گوید: «حمید در رمان قرار ما، لارناکا نه تنها مبارز سیاسی، بلکه پناهنده‌ای است که امنیت تبعید هم از او سلب می‌شود. تروریسم دولتی حکومت اسلامی از مرزها هم عبور می‌کند و با تعقیب حمید در قاره‌ای دیگر، او را به قتل می‌رساند.»

 رمان «قرار ما، لارناکا» داستان تلخ مادری است که فرزندش را در برابر چشمانش به خاک و خون می‌کشند‌ و او بعد از این قتل فجیع، اجازه می‌یابد تا به کشور سوئد سفر کند و فرزندش را در آنجا به خاک بسپارد.

 آذر محلوجیان در انتهای این رمان نوشته است: «نه غلام کشاورز را می‌شناختم و نه عضو حزبش بودم. خبر ترور که آمد، یکی از آن هفت صد نفری شدم که در مراسم خاک‌سپاری شرکت کردند. مسئله سرنوشت یک پناهنده سیاسی بود و درد مشترک. آن روز گذشت، ولی صحنه گورستان در ذهنم حک شد. سال‌ها بعد تصمیم گرفتم از آن واقعه بنویسم. جز یادآوری‌های کوتاه در سالگردش، هیچ مطلبی در دسترس نبود. از کجا باید شروع می‌کردم؟‌ قصد نداشتم از همسر و یا نزدیکانش پرس‌وجو کنم. احتمالاً مطالبی را که می‌شد علنی کرد، به اطلاع عموم رسانده بودند. اگر می‌پرسیدم، شاید ناگزیر می‌شدم روایت آن‌ها را ثبت کنم. شاید توصیف من از افراد دور و برش، صدمه‌ای به آن‌ها وارد می‌کرد، رنجشی به بار می‌آورد و یا شاید های دیگر…

 از مراجعه به کتابخانه ملی سوئد و خواندن مطبوعات آن زمان هم چیز زیادی دستگیرم نشد. خبرها کوتاه بود و بدون پیگیری ژورنالیستی. ترور یک شهروند، دغدغه مطبوعات نشده بود. باید راهی می‌جستم. در ذهنم به جستجو پرداختم و کاراکتر رزا را در ذهنم یافتم. ناشر سوئدی‌ام را از طرحی که برای داستان در ذهن داشتم مطلع کردم، با استقبال او روبه‌رو شد. برای جمع‌آوری اطلاعات به قبرس رفتم. در آنجا رزا را با خود همراه داشتم، کار جستجو را با او انجام دادم و بخش بزرگی از کار را به او سپردم.

چنین بود که این رمان خلق شد. داستان دولت و شهروند، داستان نقض حرمت انسانی، و ترور جسم و جان.»

 در بخشی از رمان «قرار ما، لارناکا» می‌خوانیم: «خورشید مدتی است غروب کرده است. حمید، خورشیدخانم و اردشیر پس از خوردن شام در رستوران تاکیس در راه برگشت به هتل، از خیابان اِرمو می‌گذرند و وارد اَرمِنیکیس اِکلیسیاس  می‌شوند. خیابانی باریک و پیچ‌درپیچ با یک سلمانی زنانه و مغازه‌هایی که همه‌چیز می‌فروشند. اردشیر چشمش که به کلیسای ارامنه می‌افتد، می‌گوید که ارامنه از روزگاران دور که به‌عنوان سربازان مزدورِ امپراتوری روم شرقی به قبرس فرستاده شدند، در اینجا ساکن بوده‌اند.

حالا از جلوی پاساژِ خریدِ دمیترو می‌گذرند. خیابان باریک شده است. اردشیر ادامه می‌دهد: توی چند قرن اخیر، بخصوص پس از کشتار دسته‌جمعی ارامنه توی ترکیه، هزاران نفر از اون‌ها به اینجا پناهنده...

کسی از پشت سر صدا می‌زند: برویز!

حمید بهت‌زده سرش را به عقب برمی‌گرداند. یک تپانچه به سویش نشانه رفته است.

صدایِ خفه شلیکِ یک گلوله. حمید از پشت به زمین می‌افتد. دو گلوله دیگر شلیک می‌شود. اردشیر می‌دود، دو گلوله پیاپیِ دیگر. او هم تیر خورده و بیست متر آن‌طرف­تر پرت شده است. ضارب به‌سرعت روی ترکِ یک موتورسیکلتِ روشن می‌پرد و راننده موتورسیکلت، با سرعتی دیوانه‌وار به طرف خیابان زنون پی­یریدیس می‌راند.

حمید از درد به خود می‌پیچد و فریاد می‌زند: سوختم! سوختم!

خون از پیشانی‌ اش فوران می‌کند.»