شب بخیر رفیق
نویسنده: موسوی، احمد
شابک: 91-88297-95-0
نوع جلد: سليفون
ناشر: نشر باران
تعداد صفحات: 363
تعداد جلد: 1
سال چاپ: 2005
سایز کتاب: رقعي
ویرایش: اول
مکان: استكهلم
وزن: 600
کتاب خاطراتی از دههی 60، که به ترسیم زندانهای جمهوری اسلامی و فضای سیاسی آن دوره میپردازد، با عنوان «شب بخیر رفیق» نوشتهی احمد موسوی، در سوئد منتشر شد. نویسنده در این کتاب 363 صفحهای، که توسط نشر «باران» در سلسله خاطراتی تحت عنوان «طرف تیره تاریخ» منتشر شده است، از بیش از ده سال حضور در زندانهای جمهوری اسلامی؛ زندان بندر انزلی، رشت، لاهیجان، چالوس، قزل حصار و ... میگوید. کتاب «شب بخیر رفیق»، با دستگیری شبانهی احمد در کومهی باغ هندوانه در روستای «مافان» شهر بندرانزلی آغاز، و پس از ارائهی تصویری پرتلاطم از یک دهه رنج، با رهایی از زندان رشت تمام میشود: «باورم نمیشد که پس از ده سال خانهمان را میبینم. نیروی انتظامی خانه را محاصره كرده بود. بهت سراپایمان را فرا گرفت. مادر و خواهرم بیدرنگ دستهای مرا گرفتند و از من خواستند حرفی نزنم. اطلاعات زندان با دیدن اعضای خانواده و رفقایم در مقابل زندان از نیروی انتظامی آبكنار خواسته بود، از هر گونه رفت و آمد به خانهی ما جلوگیری كنند. حضور ماموران اعضای خانوادهام و همسایهها را به وحشت انداخته بود. خواهرم در حالیكه دستهای مرا در دست داشت با غروری دوست داشتنی به دیگران رو کرد و گفت: «ده سال به شما قول دادم احمد را سالم برمیگردونم، خوب نگاش كنین به قولم وفا كردم.» پس از نیم ساعت نیروی انتظامی محل را ترك كرد. عكس گرفتنها شروع شد. دستههای گل ایوان خانه را پر کرده بودند. همه شاد و پر جنب و جوش بودند. پس از فروکش کردن در آغوش كشیدنها و روبوسیها غربت غریبی در درونم جان گرفت. غروب به ایوان رفتم و یاد رفقایم افتادم؛ یاد رنجهایی که کشیده بودیم. یاد آنها که جان باخته بودند. دلتنگی و تنهایی جانم را فشرد. دلم میخواست همان تنگ غروب به زندان برگردم و بگویم: شب به خیر رفقا، من برگشتم.» موسوی در این کتاب، خواننده را به دههی 1360 میبرد، و فضای آن سالها را با کلماتی ساده برای خواننده توصیف میکند. او اطلاعاتی دربارهی نحوهی بازجویی، شکنجه و رودرو کردن زندانیان با یارانی میدهد که به زانو درآمدهاند؛ همچنین از انفرادیها و شلاقزنیها؛ اما به همهی این رنجها، رفاقت زندانیان رنگی از زندگی میزند: «بند هنوز از شور زندگی پر بود. هنوز وقتی که نگهبانها نبودند، رقص کردی برقرار بود. هنوز برنامهی کشتی راه میافتاد. هنوز هادی صدای بوقلمون را تقلید میکرد. هنوز صدای خندهی عبدالله تا چند سلول آنطرفتر میرسید. هنوز در پانزده دقیقهی هواخوری با توپهای پارچهای فوتبال بازی میکردیم. هنوز شیطنتها و مقاومتهای شیرنگ، این زندانی ریز نقش، بند را جان میداد. هنوز میتوانستیم صدای گرم محمود قاضیپور را بشنویم که ترانههایی از مرضیه، دلکش، بنان و بدیعزاده را میخواند.» موسوی تلاش کرده است تا در کتاب خود از تمهیداتی بگوید که زندانیان برای تاب آوردن در مقابل شکنجهها و تحقیرها به آن متوسل میشدند. از جمله پرداختن به ورزش، کارهای هنری، بازیها شوخیهایی که به بهانههایی ساده، و با امکانات بسیار اندک در زندان شکل میگرفت: «نداشتن كفش معضل اصلی بازی ما- فوتبال – بود. هر روز انگشت پای بازیكنان بر اثر تماس با سنگ های زمین بازی زخمی میشد. با بستن كش به دمپایی آن را در پا محكم میكردیم، اما از آنجا كه نیاز و ضرورت باعث شكوفایی ذهن و خلاقیت می شود، عدهای كه از پیش زمینهی كفاشی هم داشتند با استفاده از كف دمپایی و ساكهای دستی نوعی كفش كتانی درست كردند ... آذر ماه فرارسید و بارش برف شروع شد. تنها ورزش جمعی ما، فوتبال، متوقف شده بود. بالای طبقه سوم تخت كنار پنجره به تماشای بارش برف نشسته بودم كه عدهای را مشغول بازی فوتبال در زیر برف دیدم . اول تعدادشان كم بود كه بیشتر تفریح میكردند تا فوتبال. آنها كسانی بودند كه به علت بازی ضعیفشان در روزهای آفتابی كمتر بازی میكردند. اما حضور آنها در زمین باعث شد خیلی زود تعداد زیادی به زمین بازی كشانده شوند و بازی حالت تیمبندی به خود بگیرد. اگرچه تعداد تیمها كم بود. من هم به آنها پیوستم... یكی از بچه ها ابتكاری به خرج داد و روی برف با كفشكی كه از پارچهی گرم كن دوخته شده بود شروع به بازی كرد بدون این كه لیز بخورد. همه این كار را كردیم و بازیی فرحبخشی شكل گرفت ـ در جریان بازی رفقایی با پوشیدن كفش در زمین حضور پیدا كردند، بی آن كه به راز لیز نخوردن ما پی ببرند، لذا با هر دریبل نقش بر زمین می شدند و تعجب می كردند كه چرا ما لیز نمی خوریم. كم كم كل بند به بازی ی فوتبال در برف علاقه مند شدند... فضای حیاط زندان از شادی و سرور و خنده سرشار بود. كسانی هم كه در بازی شركت نداشتند مشوق ما بودند و هدف ها را به بازی كنان نشان می دادند تا گلوله های برفی را به طرف آن ها پرتاب كنیم. در چنین فضایی چشممان به افسر نگهبان زندان افتاد كه از پشت شیشهی راهروی واحد یك ما را تماشا می كرد. چند دقیقهی بعد افسر نگهبان وارد حیاط شد. دستهای همهی ما را كنترل كرد و آنهایی را كه دستشان سرد و قرمز شده بود به زیرهشت فرستاد. جمعا پانزده نفر بودیم. اول ما را به زیرهشت بند بردند پس از چند سئوال و جواب و اعتراض سعید به افسر نگهبان كه منجر به ضرب و شتم او شد به زیرهشت واحد فرستاده شدیم و پس از بازجویی و این كه اجازهی برف بازی نداریم به داخل بند برگردانده شدیم. به این ترتیب از شادی و تفریح برف بازی هم محروم شدیم. انگار هر خنده و سرگرمی ما، هر نوع شادمانی ما برای مسئولان زندان غیر قابل تحمل بود و نمیتوانستند در ذهن بیمار خود سرور و شادمانی ما را بپذیرند.»