جن نامه

  • 240 kr
    Enhetspris per 
Skatt ingår.


نویسنده: هوشنگ گلشیری
نوع جلد: هاردکاور
ناشر
نشر باران
طرح جلد: نیلوفر اسماعیل‌زاده

تعداد صفحات: 612
تعداد جلد: 1
سال چاپ: 2022
سایز کتاب: رقعي
ویرایش: دوم
مکان: استكهلم
وزن: 650

جن نامه، آخرین اثر منتشر شده هوشنگ گلشیری است که توسط نشر باران در سوئد منتشر شده است. این اثر به مانند برخی از آثار دیگر این نویسنده امکان انتشار در ایران را پیدا نکرد. رمان که با شرح دوران کودکي حسين، راوي و شخصيت اول داستان، در آبادان آغاز مي شود، کتاب که پنج مجلس و دو تکلمه است در پانصد چهل صفحه منتشر شده است. رضا اعنمی در باره این کتاب چنین نوشته است: جن نامه: سوگنامه ای در رثای قهقرا رضا اغنمی گلشیری که نویسنده صاحب نام در ادبیات داستانی و از نویسندگان مطرح در ایران است مدت سیزده سال طول کشیده تا جن نامه را به پایان برساند. تآکید روی آغاز و پایان کتاب اگرچه اشاره بر ویژگیهائی دارد این شبهه را نیز تداعی میکند که خواننده باید نکات ویژه را دریابد و در حول و حوش اهمیت¬ها تآمل کند. گلشیری این یادآوری را درپایان جن نامه آورده است: شروع 25 مهرماه 1363تهران تمام شد به تاریخ سه شنبه شش آبان 1376آلمان.

 این که حاصل کار با آن زمان طولانی چه دستاوردی داشته موضوعیست که به اختصار دراین جا بررسی میشود. آغاز داستان از بازنشسته شدن پدر خانواده شروع میشود درسال 1334سالی که مردم هنوز از ضربه کودتا در خشم¬اند. در کارخانه¬ها و دانشگاه¬ها هنوز سروصداهای اعتراضی ادامه دارد. شبنامه¬ها علیه کودتاگران در تهران و شهرهای دیگر پخش میشود. دربار و دولت وقت که کودتای بیست و هشت مرداد را به میمنت و مبارکی! پشت سرگذاشته دکتر مصدق و یارانش را به بند کشیده¬اند. مخالفین به ویژه حزب توده را در پی کشف سازمان نظامی محاکمه و با اعدام دسته جمعی افسران چراغ سبز را روی شرکت¬های نفت گشوده¬اند. ساواک تیمور بختیار با عوامل سرکوبگر نفس¬ها را در سینه¬ها حبس کرده و امنیت دلخواه کودتاگران نیز ظاهرا برقرار شده دلالان نفت درآمد و رفت¬اند. در این سال راوی جن نامه جوان هیجده ساله ایست کنجکاو دقیق و ناظر تنش¬های اجتماعی. گلشیری هشت سال قبل از انتشار جن نامه در مقاله¬ای که منتشر کرد، اطلاعاتی از آغاز تولد تابازگشت به تهران داد از 1316 تا 1358 – یعنی از کودکی گرفته تا دوران تحصیلی در آبادان و اصفهان و اقامت در تهران - مسیر زندگی¬اش همانست که در همین کتاب آورده است با تصویرهای گوناگون و روایت¬های نوش و نیش دار که خواننده را از سایه روشنی¬ها و رواق¬ها و ظاق¬های شکسته کوچه پسکوچه¬ها و مهتابیها و دالان¬های نمور اصفهان عبور میدهد و با خود میکشاند تا آنجا که کتاب بسته میشود جن نامه در پنج مجلس تنظیم شده و هر مجلس به موضوعی اختصاص دارد کم و بیش با بریدگی¬های مقطعی که لطمه چندانی به استخوان بندی داستان وارد نکرده است. فضای مجلس اول شرح خانواده ایست پرجمعیت در یک خانه قدیمی با اتاق¬ها و پستوها و مهتابی¬های کوچک و کهنه دالان¬های تنگ و تاریک با آدمهائی به همین منوال "آب دادن به باغچه و پاشیدن پشنگه بر گل¬ها کار پدر بود. گلبرگهای زرد یا اصلا نارنجی لادن¬ها با آن لکه قهوه¬ای وسط و پرچم¬هایی که دیگر نمیشد دید زیر قطرات آب و شست و شلنگ پدر میلرزیدند و قطره¬های آب از برگ¬های سبز سیر و قلب مانند و حتا شاخک¬های سبز تردشان سرازیر میشد. میمون و شاه پسند و شب بو هم داشتیم0" مجلس اول شروع و پایانش طبیعی و ساده است و بخشی از مجلس دوم نیز به همان روال. "داشت می¬نشست. شکمش بزرگ بود. اما ساق پاهاش لاغر بود رگ¬های سبزش پیدا بود ناخنهای شست پاهاش بزرگ بود و گوشه¬هاش توی گوشتش فرو رفته بود. مثل ناخنهای پدر. اول مادر ناخنهایش را قیچی میگرفت و بعد پدر مینشست و با نوک چاقو گوشه ناخنهای شست را از توی گوشت بیرون میکشید. هنوز از دهانه پله رو به دالان رد نشده بودم که عمه گفت تو را خدا نگاهش کن عین آن خدا بیامرز است.راه رفتنش مثل اوست. شانه¬هاش را بالا میکشید پشتش را خم میکرد دستهاش را همین طور توی جیب پالتوش. هق هقش را شنیدم دست¬هایم را از جیب شلوارم درآوردم. بانو گفت تو را به خدا بس کنید0" صص 99-100 هرقدر که مجلس اول شروع و پایانش طبیعی با آدمهای ساده و معمولی¬ست که ایکاش روایت به همان روال دنبال میشد. از وسط¬های مجلس دوم چهره¬های تازه وارد صحنه میشوند تا خرخره غرق جهل و اوهام. از معلم جوان عربی گرفته تا پسر عمه کاسبکار و عروس نازا و عمه بزرگه همه با جادو جنبل سر و کار دارند. در شهر بزرگی مثل اصفهان همه معضلات عاطفی و درونی و درمانی و معیشتی خود را از طریق رمال و جنگیر رفع و رجوع میکنند. با سوادی هم دارد که توده¬ای بوده و حالا درویش شده و معتاد و رهبران حزب را با مرشد همپایه میخواند. این آقای توده¬ای باسواد در شیقتگی آرمانهای عرفانی خود تا آنجا پیش میرود که از قول پیران تعریف میکند پسر بچه¬ای که اسمش حسین است در پشت بام خانه¬اشان در انتطار آمدن قطب بیتابی میکرد از پشت بام افتاده میمیرد. بعد توسط مرشد زنده میشود. حالا مرشد وارد خانه شده. جنازه حسین را گذاشته¬اند توی زیر زمین. ولی انگار مرشد به اصل ماجرا پی برده است. "صفا که میکنند و مینشینند که قطب نقلی بگوید یکدفعه میپرسد فقیر جای حسین چرا خالیست؟ صاحبخانه میفهمد که آقا فهمیده¬اند و میگوید فدای سرتان شد. میفرمایند نه نه برای خاطر ما بوده راضی نیستم برو بیارش صاحبخانه هم میرود و جنازه را میآورد و دراز به دراز با همان شمد خونی جلو آقا میگذارد. فقرا همه به گریه میافتند. اما آقا همه را بیرون میکنند دستور هم میدهند درها را ببندند. بعدش میدانی چه میشود؟ یکدفعه صدای فریادی بلند میشود فریادی که مورا برتن همه راست میکند. بعد هم در را باز میکنند دست بچه را توی دستشان میگویند بیا فقیر ببر سر و صورتش را بشوی. جای بچه نباید خالی بماند." ص 170 با ورق زدن هر صفحه از کتاب احساس بدی به من دست میدهد فکر میکنم چیزی دور سرم میچرخد و دلم شور میافتد. خشم و نفرت شعله به جانم میکند دیو کمین کرده و هرم نفسش آزارم میدهد. نکند حدیث کهنه را باور دارد؟ آن باور یاس ویرانگر را که دودمانمان را بر باد داده و میخواهد زنده کند و جا بیندازد. مکتوب کند تا بماند و ثبت شود که ول معطلیم. لیاقت تحول نداریم. درک ترقی و پیشرفت را نداریم. فکر جذب و جلب معرفت علم و دانش پیشرفته در توان ما نیست. آن تکانهایی هم که به انقلاب مشروطیت انجامید و هرچه بعد از آن اتفاق افتاد همه¬اش طرح دشمنان بود. میخواستند هویت مارا بگیرند. فرهنگ ما را از سکه بیندازند راه سعادت ما درمسجد و مکتب و قبرستان و چله نشینی است. مریض هم که شدیم دعا نویس و رمال و بندگی پیشه کن تا رستگار شوی. طولانی شدن زمان نگارش کتاب این فکر را تداعی میکند که نویسنده در جستجو و کشف هویت خودش آن هم به زمانه¬ای که سردرگمی انسان معاصر مشغله ذهنی روشنفکران شده به هر دری سر زده است. اینکه موفق میشود یا نه مسئله ایست که کتاب به دست میدهد. گلشیری برآمده از دامان سنت به ناگهان در گذر از مدرنیته و پسا مدرنیته و کم و بیش در آشنائی با مکتب¬ها و مشربها نخست از سیاست بیزار میشود به ویژه از چپ. اولین برخوردش با چند طرفدار حزب توده او را روانه زندان میکند و به این ترتیب نخستین بذرهای نفرت دردل او جوانه میزند و از دگراندیشان بیزار میشود. نمیگوید و فاش نمیکند به کدام یک از مکاتب ایمانی و عقیدتی دلبستگی دارد تاجایی که نه تنها در محافل روشنفکری بلکه خیلی از طرفداران و مخاطبینشان او را جزو لائیک¬ها میشناسند. به ضرورت زمانه از تحلیل خیلی مسائل سرباز میزند و پرده پوشی را دوست دارد. ظاهر امر نشان میدهد که در خیلی مسائل ساده اندیش است. حال آن که نیست. هشیار است و اهل کند و کاو. در آثارش به ندرت از علائق ایمانی خود سخن میگوید تا... "گفت گور پدرشان هم کرده اصلا این حرف¬ها به تو چه. من باز گریه کردم اصلا زوزه میکشیدم... دیگر کی میتواند بماند ثابت و پایدار و نچرخد از این ایمان به آن شک و از آن شک به آن شک دیگر و هی بگردان و گردنده بگردد تاسرش گیج بخورد؟ اینها را برای ملیح گفتم گریه کنان. از گالیله هم گفتم و از کپرنیک و آن کپلر علیه ما علیه که تقدس دایره را شکست و گفت اصلا مدارات بیضوی¬اند و نه دایره گفت" بلند شو لباست را بکن. دست و صورتت را بشور. خودم یک چیزی نشانت میدهم که همه اینها را که اسم¬شان را بردی دورش گشته¬اند و هنوز هم میگردند0" صص5 - 294. راوی کتاب از پیشرفت¬های زمانه در غم و اندوه بزرگ اشک میریزد و در نهایت فروتنی از بیان ترس و علنی کردن آن واهمه¬ای ندارد شجاعت و صراحت بیانش ستودنی ولی درکش به راستی سخت دردآور است و هضم¬اش مشکل. "وقتی شنیدم که یوری گاگارین در فروردین 1340 به دور زمین گشته است گریه کردم. زار میزدم و میگفتم دروغ میگویند این کفار. بعد هم مدام چشمم به دنبال همین خبرها بود تا آن وقت که خواندم حالا – تیرماه 1348 – در ماه نشسته¬اند." صص 4 – 293. نویسنده با شنیدن این خبر دهشتناک باورهای ایمانی جان سختش تکان خورده درمانده میشود و خود را میبازد. مست و خراب به آغوش ملیح پناه میبرد سر بر سینه یار اشگ میریزد. فضای صحنه نشان میدهد که گلشیری گوشه چشمی به ادبیات پست مدرنیته داشته و تجربه آن نیز از نظرش دور نبوده و اینکه آیا موفق میشود یا نه مورد بحث نیست. آن ادبیات ابزار خودش را دارد که به طور کامل باید به کار گرفته شود تنها سکس را مطرح کردن که جا به جا دراین اثر دیده میشود – گره گشای نیست. حداقل اینکه پست مدرنیته نه به اوهام توجهی دارد و نه دشمنی با دانش و پدیده¬های علم. گرفتاری از آن جا آغاز شده که قهرمان کتاب در پیوند با جستجوی مستمر هویت خود دچار تردید شده سرانجام بن بست فکری خود را از طریق عرفان خواسته است حل کند که در دام رمالی گیر میکند. اضافه کنم که عرفان با عقلانیت سرستیز دارد. خیال پردازی رواج اوهام وخرافات منطق ذاتی عرفان است. در سنت اندیشه گری ایران، - با تمام ضعف¬ها و کم¬نوریهایش- عرفان که از راه رسید خردستیزی شروع شد و دوره انحطاط فکر و اندیشه در ایران آغاز گردید. طریقت همراه شریعت همزاد شد و چون موریانه براذهان افتاد و فرهنگ سراسر دینی ما را زیر سلطه گرفت. با رواج عرفان، "پای استدلالیان چوبین" شد. جبر و مقدرات جای اراده انسان را گرفت، در نهایت همان شد که نمونه حاضر و آماده¬اش در جن نامه آمده. تازه پر شکسته عرفان با ابزار ناقص و شرمگینانه¬اش دامنه فکری آدم تحصیل کرده¬ای مثل گلشیری را گرفته از او منادی رمالی و طلسمات ساخته اگر غیر از این مثلا از موضع قدرت تسلط پیدا میکرد کارمان به راستی زار میبود. نمونه آشکار آن را در آقای خمینی – همان که گفت اقتصاد مال خر است – تجربه کردیم. همان که در برابر چشم و گوش باز جهانیان با آن همه جنایت¬های قرون وسطائی¬اش خون بیشماران زن و مرد را ریخت و برخال لب یارش شعر عرفانی سرود. فریب نباید خورد آن امام زعیم هم دست پرورده عرفان بود و دارو دسته جنایتکارش نیز برآمده از آغوش نکبت بار همین مکتب فکری¬اند. در این که عرفان پس از حمله اعراب و بعدها حمله مغول چراغ مقاومت را بین مردم تحقیرشده برافروخت نباید شک کرد. اما در زمانه¬ای که ارتباطات پیشرفته و گسترده بشری کره خاکی را تبدیل به یک دهکده جهانی کرده و نیازهای متقابل به عنوان یک ضرورت شاخص فصلی از ابزار بقای مردم جهان شده عرفان که هیچ حتا تقدس ادیان و مذاهب نیز در رویاروئی با حوائج و سلطه قدرت رنگ باخته و دامنه چیرگی و تصرفاتش آسیب پذیر شده و اینجاست که هر نگاه به گذشته باید هوشمندانه صورت گیرد به ویزه مکتبهای سکرآور و حوادثی که آفت¬های تجربه شده¬اش راه تعقل تاریخی را به خیالپردازیها داده سکون و فلاکت معنویِ مردم را نهادینه کرده است. به این روایت تاریخی وجه فرمائیِِد: زمانی که اصفهان در محاصره افغانان و در آستانه سقوط بود فتحعلی خان قاجار شاه سلطان حسین را متقاعد کرد که از پیرزنی دراسترآباد شنیده است که اگر دوپاچه بز را با 435 دانه نخود پخته و دوشیزه¬ای باکره 1200 بار لااله اللا الله بخواند و بر آن فوت کند سپاهیانی که با این خوراک اطعام شوند از نظرها ناپدید خواهد شد و بر دشمن غلبه خواهد یافت.(2) ابزار واماندگی که چهار قرن پیش سلطنت صفویه را نابود کرد و هنوز نزد نویسنده ما از کرامت و تقدس برخوردار است. گلشیری در تبیین بدآموزیها به ویژه در مجلس پنجم سنگ تمام گذاشته است که به آن هم میرسیم. برمیگردم به تاریخ انتشار کتاب نظری می¬اندازم میبینم درست است در سال 1998 میلادی در سوئد توسط نشر باران چاپ شده. غمم میگیرد از سقوط نویسنده مطرح آن هم در آستانه قرن بیست و یکم با همان افکار پیرزن استرآبادی!. اینکه زبان گلشیری در نمایاندن تصویر زندگی خانواده که به تعبیری گوشه-هائی از روابط اجتماعی و اقلیمی تلقی میشود و در ردیف متون ادبیات خوب داستانی است نباید کسی را گمراه کند. تسلط به زبان یکی از اجزای داستان نویسی است که راوی جن نامه از آن برخوردار است ولی در التزام به مفهوم که بستر فکری را هموار میکند نه تنها موفق نیست بلکه در مقولاتی که وارد شده انگار کشش لازم را در خود نمیبیند و به ناگهان در پیوند با خردستیزی و علم¬ستیزی و اثبات نظر خود ناکام میماند و به دام میافتد. با توسل به اشاعه خرافات راه باز میکند – آن هم با چه آب و تابی – به کج اندیشی¬هایی که شر از اعوجات و معوجات و طلسمات و اسم اعظم و داستان¬های زعفر جنی درمیآورد. خواننده سردرگم و نادم از فریبی که خورده و دردام چنین روشنفکرنمای کج اندیش واپسگرا افتاده نمیداند به کجا و به چه کسی پناه ببرد! مثلا عارضه پریشانی راوی از شنیدن خبر نشستن فضانوردان در ماه و مست کردن و پناه بردن به آغوش ملیح؟ واقعا معلوم نیست چه هدفی را دنبال میکند. اعتراض به فضانوردان آن هم ازطریق میخوارگی همخوابگی با ملیح؟ واقعا که جل الخالق! آیا سوگواریست برای انحطاط. عقب نشینی کهنه پرستی و سنت¬های پوسیده؟ این نیز نباید از نظر دور داشت که زبان گلشیری در بسط و گسترش این مقوله¬ها حساب شده است. اگر جلال در رزیم گذشته جوانان را با غربزدگی سراپا مجعول و مهمل خود به بیراهه کشاند. آقای گلشیری دو دهه بعد از انقلاب اسلامی اندوه و ماتم خود را از پرواز گاگارین و نشستن دیگر فضانوردان در ماه به گونه¬ای فاش میکند که ادبیات داستانی نویسنده معاصر پیوند تازه و مبارکی باشد به حوزه¬های مذهبی در تأیید احکام فقهی فقیهان مسند نشین که همگی در قدرتند و در صیانت آرمانهای خود چوب حراج به تاریخ فکر و هستی مردم ایران زده¬اند. با بیرخمی برای دوام جهل و ظلمت فکری گوهر اندیشه را در تالارهای روضه و ماتم به دارآویخته¬اند. اما نباید فراموش کرد که جلال رو دررو و در رژیم گذشته غربزدگی را منتشر کرد. هجو باسوادها و به سخره گرفتن کتابخوان¬ها نیز در این داستان جایی دارد که قابل تأمل است. نباید نقش¬ها را سرسری گرفت و بی توجه از کنارشان گذشت: "یادم باشد که کاری نکنم تا آب باریکه را از دست بدهم. دست خالی – به قول عمه کوچکه – فقط برای توسری زدن خوب است. با این همه مگر یک آدم تنها چقدر خرج دارد؟ کافه مافه هم که نمیرفته مثل من که دیگر نمیروم اما این رف¬ها پر بوده – به قول پسرعمه تقی – از کتاب¬های خطی و چاپ سنگی و حتا نوشته¬های حجازی – زیبا و هما و پریچهر – و نفیسی – فرنگیس – و ربیع انصاری – جنایات بشر – و مسعود – تفریحات شب باز هم بوده خودم دیده¬ام که این بانو میخواند یا هی حرفش را میزند مثل مظالم ترکان خاتون حیدرعلی کمالی یا دلیران تنگستانی رکن زاده آدمیت و نمیدانم سایه روشن و زنده به گور هدایت ترجمه¬های رنگ وارنگ هم داشته که این بانو مدام از گنجه در میآورد و میخواند و آن صندوق خانه هم اختصاصیِ عمل احضار و تسخیر و تسدیس و تکسیرهایش میشود." صص 424 – 423 عموحسین که در اثر شکست عشق به رمالی رو آورده برای تکمیل هویت خود انگار برای آمرزش گناهانش و اثبات اخلاص و بندگی¬ش گام بزرگ دیگری برمیدارد. "پسرعمه تقی میگوید این خرابه آن طرف کوچه را میبینی؟ دست پخت عموی جنابعالی است. میگویم چه کار به این کارها داشته؟ عمه بزرگه میگفت مدرسه بوده بعد مردم ریختند و خرابش کردند . میگوید من هم همین را عرض کردم اولش البته دبستان بود. عموهم کاری به کارشان نداشت. بعد کم کم کلاسهای متوسطه هم دایر کردند. هرسال یک کلاس. خوب این هم به جایی برنمیخورد. تا زد و نمیدانم عموحسین جنابعالی شنید که دبیرطبیعی سر کلاس گفته: «جد بزرگ آدم میمون بوده.» اول آمد سراغ همین آقا داداش که مثلا راضی¬اش کند با هم کاری بکنند ... دایی حسین میگفت: «کی دلش میخواد جد جدش بشود یک عنتر؟ آن¬ها حتما خبر ندارند.»" ص 426 جالب این که در پاراگراف بعدی آمده است که عمو حسین آقای مستوفی را که دبیر طبیعی بوده به منزلش دعوت کرده به میگساری. مستوفی که با تقدسی از عمو سراغ داشته حیرت زده است. "آقای مستوفی گفت: «چی شما؟» ... «من فکر نمیکردم که شما هم...» ... به گوش خودم شنیدم که مستوفی گفت: «پس این جار و جنجال¬ها سر داروین و عنتر برای چی بود؟» دایی گفت: «به خاطر آن بچه های مصحف بیگناه است.»" ص 426 سایه¬های تردید و چند گانگی در سراسر کتاب در ذهن قهرمانان جن نامه لانه کرده. رابطه¬ها ناسالم و آلوده است فرهنگ نازل خانواده که فقر مسلط را به رخ میکشد همه جا حضور دارد. عشق و خشونت و شکیبائی همه واماندگی¬ها را به صورت عادت قابل تحمل کرده و آبشخور ناهنجاری¬های ذهنی نویسنده در وقایع ظاهرا ساده¬ای که در خانه میگذرد قابل تأمل کرده است. "توی دالان باز به عروس عمه (زن تقی) برخوردم. روی پله¬ها نشسته بود. آفتابه به کنارش. وقتی می¬خواستم از پهلویش رد بشوم گفت، بیا کارت دارم. گفتم: من دیگر بات کاری ندارم. گفت: گفتم، بیا. بعد هم گفت: تو برو آن تو. با آفتابه خالی رفتم. گفت: نترس، با بابات حرف زدم. بیرون بود. پشت در بسته. گفتم چی گفتی؟ گفت میدانستم به تقی نمیگوید. اما خوب ممکن بود به مادرت بگوید ... صدای کوبه در آمد. چرا دیگر در را کلون کرده بود؟ باز در زدند. ... بالاخره یکی آمد. از غرولندهای دختر عمو فهمیدم که اوستایدالله پشت در بوده. باز انگار دست خالی آمده بود. میگفت حالا بگذار بیایم تو0" ص 182 دختر عمو که زن استایدالله است شوهر را به اتاقش راه نمیدهد و شوهر توی حیاط او را تعقیب میکند که زنش را بگیرد و ببرد توی اتاق ولی او از دست شوهر میگریزد0" ... بی آبروئی در نیاور زن! بیا تو. ازدرگاهی آمد پائین میگفت: «بیا برو تو!» ... دختر عمو گفت: شوهر نمیخواهم مگر زور است؟ ... اوستایدالله همچنان دختر عمو را دنبال میکرد با همان دو دست گشوده: برو، برو تو، زن. ... پسرعمه رضا بالاخره صداش در آمد: خجالت بکشید! توی این خانه دختر و پسر دم بخت هست. این که نشد کار0" ص 183 از سرو صدای آن¬ها همه بیدار میشوند "عمه کوچکه داشت باش حرف میزد. انگار دلالتش میکرد و بالاخره ازدرگاهی هلش داد تو و در اتاق را هم بست. پسرعمه تقی کل زد. بلند همه می¬خندیدند. پسرعمه تقی میخواند: - بادابادا مبارک بادا، - ایشاالله مبارک بادا – کوچه تنگ و ریگیه – عروس کوتاه و خیکیه " ص 184" ... انگار سینه نه قفسه که قفس باشد و دنده ها بخواهند از هم باز شوند آنقدر که میترسیدم حالا بشکنند و آن مه حتما سیاه و غلیظ و چسبنده از میان ترک-ها به بیرون نشت کند و بعد همین طور معلق جلو صورتم بماند. برای همین باید ذکری داشت خفی یا جلی تا قالبی پیدا کند تا اصلا به مجرد بروز یا ظهور شکلی بگیرد ... از جایی صدای مناجات کسی میآمد ... ازجایی بوی تند کافور میآمد شاید هم چون به فکر مرده شویخانه افتاده بودم بوش را شنیدم ... صدای غش غش خنده عروس عمه بانو را هم شنیدم ... بوی نوره هم آمد . نه داشتم برلزج آن راهرو تاریک و باریک میرفتم دست به دیوار از طرف چپ ... جلو هراتاقک پرده¬ای آویخته بودند هرکدام یک چراغ موشی ... 5 – 184 خواننده که در این صحنه ضربان و ریتم داستان و نقش بازیگران را در ذهنش باز آفرینی میکند از درهمگویی راوی دچار تردید میشود. کم کم از نفوذ باورهای نخستین و ذهنیت جنی¬اش نشانه¬هایی میبیند و مدخلی تازه برای کشف راز جن نامه. به طن قوی بهمریختگی و آشفتگی باید علتی داشته باشد و بنمایه¬ای. مثلا ترس از افشای رازی پنهان و یا فکر و باوری نهفته و مایه شرمساری که بیرون ریختنش زمینه¬های پریشانی را فراهم میآورد و در نهایت، به رغم هرگونه سخنان لعابدار و الفاط بزک کرده؛ واقعیت بیرون میزند و در ترازوی سنجش مردم قرارمیگیرد. در جن نامه، راوی، عشق و تمایلات جنسی را با بدترین شکل ممکن نقل میکند. عشق به ظاهر ضربه دیده را، در نقشی حیوانی پنداری دو سگ ولگرد دنبال هم¬اند. و شگفتا که در آن غوغای شهوی روایتگر کتاب به سراغ عرفان میرود. گوشش به مناجات است. همچنان مرده شویخانه و بوی نوره واجبی خانه حمام! حلقه اتصال اینها در چیست؟ منطق اختلاط عناصر پیوستگی¬شان کدام است؟ این همه درهمگویی برای چیست؟ اینکه هر نویسنده در پروراندن هرگونه فکر و خیال مختار است شکی نیست، اما نوشتن هر پرت و پلارا نمیتوان نادیده گرفت. مقولاتی از این دست در این کتاب کم نیست. بخشی از به اصطلاح روشنفکران ظاهرا سنگین و پرطرفدار به جبر زمان پای منبر فقها می¬نشینند. آرامش دوستدار در این باره نظر جالبی دارد. گفته است "هراندازه روشنفکریهای ما خوشسیماتر و آراسته¬تر مینمایند از درون رنگ پریده¬تر و بی چهره¬ترند. رنگ پریدگی و بی چهرگی را باید در پس رفتار و گفتار روشنفکریها جست. در پس خردمندیهای نادانپرور و درخشش¬های تیره فامشان. 3 از طرف دیگر تا جاییکه به یاد دارم و از قدیمیها شنیده¬ام مناجات فقط در ماه رمضان بود. دوران بچگی¬ام در تبریز ماه رمضان هر سال در محله ششگلان مردی بالای پشت بام میرفت و مناتجات میخواند. خوش صدا بود و اهل موسیقی. ابوالحسن اقبال آذر که یادش گرامی باد. تنها مناجات خوان شهر بود. شایع بود که دخترانش گاهی وقت¬ها نقش پدر را برعهده میگرفتند. شبهای ماه رمضان دراطراف آن خانه غوغا میشد. مردم از محلات شهر هجوم میآوردند برای شنیدن صدای خوش مناجات. مشهد نیز چنین بود حتا در بیشتر شهرها. حالا اگر در اصفهان مناجات خوانی همیشگی بوده امریست جدا. اما درصحنه¬ای که نویسنده به آن میپردازد با توجه به اینکه جملگی خانواده اهل نماز هستند و پایبند مسلمانی از ماه رمضان خبری نیست. زمان پرداخت به این قصه