کتاب الهیات سیاسی
نویسنده: فشاهی، محمد رضا
نوع جلد: شوميز
ناشر: نشر باران
تعداد صفحات:
تعداد جلد: 1
سال چاپ: 2013
سایز کتاب: رقعي
ویرایش: اول
مکان: استكهلم
وزن: 450 گرم
نگارش کتاب حاضر که در حکم گشایندهی راه و افشاکنندهی باب پررنج «کشتار دگراندیشان»، آنهم برای نخستینبار در تاریخ فرهنگ ایران معاصر بوده است، در فاصلهی اردیبهشت ماه 1354 شمسی/ 1975 میلادی تا اردیبهشتماه 1355/ 1976 در پاریس آغاز و انجام یافته است.
هدف از پرداختن به جنبش بابیه و برکشیدن نام باب و زرینتاج یا طاهره قرهالعین و یاران آنها و تحلیل نامتداول آن حرکت، یعنی هدفی که در آن هنگام حتی به ذهن هیچ صاحب قلمی خطور نکرده بود، بهویژه در اوج اقتدار نظام شاهنشاهی و حزب واحد رستاخیز و نیز در کشوری که نه تنها تاریکاندیشان، بلکه نامدارترین مورخان آن نظیر احمد کسروی و فریدون آدمیت نیز از «فتنه باب» سخن گفته بودند، تنها این بوده است و بس:
زدودن گرد و غبار هزارساله از ادبیات الهی و کلامی و عرفانی و فقهی دربارهی «مهدی» و «مهدیگری»، و پرتو افکندن و نمایان ساختن امکانات بالقوه این مهدیگری برای دستیابی به قدرت سیاسی. آن «امکانات بالقوهی یک هزار و چند ساله»، در سال 1358/ 1979 با «امکانات بالفعل زمانه» درهم آمیخت و بنیاد نظام شاهنشاهی را ویران ساخت، و نظام مهدیگری فقاهتی را جایگزین آن نمود، و بدینگونه، آن احساس سال 1354/1975، در سال 1358/1979 رنگ واقعیت به خود گرفت.
ساختار و بنیاد این کتاب شباهتی با روش تاریخنگارانی که در طول هفتاد سال گذشته در باب مهدیگری و جنبش بابی قلم زدهاند ندارد، زیرا روش آنها متکی بر روایتگری و وقایعنگاری و تکفیر یا تکبیر بوده است، حال آنکه من تاریخنگار نیستم و تخصص و حرفهی من فلسفه، جامعهشناسی، انسانشناسی و روانکاوی است، و منطقا تحلیل من از این پدیده نیز به مانند پدیدههای دیگر در چارچوب همین علوم قرار دارد.
کتاب حاضر که در سال 1354 عنوان «الهیات سیاسی و مهدیگری در اسلام شیعی» را بر خود داشت، پس از ارسال آن به ایران، در سال 1356/1977 آنهم پس از تغییر تحمیلی عنوان آن از سوی «اداره بررسی کتاب»، که زادهی حساسیت نظام شاهنشاهی به کلمهی «سیاسی» بود، با عنوان «واپسین جنبش قرون وسطایی» در تهران به چاپ رسید و در طول 18 ماه یعنی تا هنگام سقوط سلسلهی پهلوی در سال 1358/1979، بنابر اظهار ویراستار ناشر، هفتبار تجدید چاپ و سپس نشر آن متوقف شد.
اما شگفت آنکه علیرغم استقبال پرشور خوانندگان از آن، تیرهای زهرآلود نیز از جوانب گوناگون باریدن گرفت. چپ جدید ارادهگرا، چپی که خواستار سوسیالیسم برای مردم بدون مردم بود، بر من خرده گرفت که چرا به جای گفتوگو از «رسالت تاریخی طبقه کارگر»، از یک سید مهدیگرای مالیخولیایی سخن گفتهام! نگهبانان الهیات سنتی و پیروان گوناگون آنها، زبان به تهدید و دشنام و تکفیر گشودند. سیداحمد فردید، مبشر آخرالزمان و نمونهی شاخص و ممتاز پریشاناندیشی و پریشانگویی رایج در سرزمین ما، فریاد «یاحجتا» و «یا هایدگرا» برداشت، یک دو قلمزن مجاهد و هوادار شریعتی، خشم و کین خود را در این یا آن ماهنامه و فصلنامه نثار نویسنده و کتاب او نمودند، و سرانجام، پیروان آئین نوینی که پس از مرگ باب از درون آن جنبش سر برون آورد، کتاب را در شمار کتب ضاله جای دادند! پرسش این است:
آیا ما هنوز به آن روشنبینی لازم دست نیافتهایم که «تحلیل» را از «تکفیر» یا «تکبیر» بازشناسیم؟! اگر هدف، چنانکه اسپینوزا میگفت، چنانکه فروید میگفت، «نقد یکتاپرستی و پیامدهای آن» است، اگر «نقد مذهب»، چنانچه مارکس میگفت، «شالوده و اساس تمام نقدهاست»، چگونه میتوان از فلسفه و علوم انسانی انتظار داشت که از یک سو، نقادِ نکوهشگر پندارهای «ابراهیم خلیلالله»، «موسی کلیمالله»، «عیسی روحالله» و «محمد رسولالله» باشند و از سوی دیگر، فرمانپذیرِ ستایشگر آموزههای «حسینعلی بهاءالله»!!؟ آیا این یکتاپرستی، نکوهیده، و آن یک، نیکو است!؟
اکنون، 37 سال پس از نگارش این کتاب، و 33 سال پس از توقف چاپ و نشر آن در سال 1358/1979، از آنجا که آسمان هنوز به همان رنگ است که بود، و هیچ کار تازهای که بتوان نام تحلیل اصیل بر آن نهاد ارائه نگردیده، چاپ جدید آن به همانگونه که بوده است، یعنی بدون افزودن حتی یک کلمه در شش فصل از هفت فصل کتاب، تقدیم خوانندگان میشود. تنها استثناء قابل ذکر، مورد فصل هفتم بوده است.
این فصل که به پیامدهای مسئلهی جانشینی باب و برآمدن آئینی جدید از درون آن کشمکش اختصاص یافته بود، در شرایط کنونی و بنا بر دلایل آشکار، در چاپ حاضر حذف شده و جای خویش را به فصل جدیدی با عنوان «الهیات سیاسی و آغاز و فرجام مهدیگری» سپرده است. متن فرانسه این فصل، نخست در شمارهی اول «دفترهای انتقادی فلسفه» به تاریخ ماه ژوئن 2005 میلادی، توسط دپارتمان فلسفه دانشگاه پاریس 8 منتشر شده، و روایت فارسی آن در سال 2008، به عنوان فصل چهارم در کتاب «نیهیلیسم ویرانگر و ایدئولوژی نیاکانی» چاپ و در اختیار خوانندگان قرار گرفته بود.
در سطرهای پایانی نخستین پیشگفتار کتاب که تاریخ اردیبهشت ماه 1355 را داراست، اشارهای به مهمترین و مشهورترین نظریهی ماکس وِبِر در باب ارتباط بین «علم الاخلاق پروتستان» با «ذهن یا روح سرمایهداری» کرده و آن را به محک نقد آزموده بودم. در آن زمان در ایران، نام وِبِر و آثار او جز برای تنی چند انگشتشمار، و از جملهی آنها غلامحسین صدیقی، امیرحسین آریانپور، احمد اشرف، داریوش آشوری، باقر پرهام و اسماعیل نوریعلاء نامی آشنا نبود.
اکنون باید این نکته را به عنوان تکمله بر آن مطلب اضافه کنم که این نظریهی وِبِر نیز چندان تازه و ابتکاری نبوده، و واضع اصلی این مهم نه شخص وبر، بلکه کارل مارکس بوده است. چاپ اول «علمالاخلاق پروتستان و روح سرمایهداری» نامدارترین اثر وبر در سالهای 1905-1904، و چاپ دوم آن در سال 1920، چندماه قبل از درگذشت وبر منتشر شد. حال آنکه چاپ اول «سرمایه» (کاپیتال) اثر مارکس تاریخ 25 ژوئیه 1867 را داراست. این است عین عبارت مارکس:
«مسیحیت با آئین انتزاعی خویش و بهویژه انواع تکامل یافتهی بورژوامآب آن پروتستانتیسم و دِئیسم و غیره، برای تولیدکنندگان کالا متناسبترین ادیان است.»
اما شگفت آنکه وبر نه تنها کوچکترین اشارهای به تقدم فضل و فضل تقدم مارکس در این مورد نداشته است، بلکه در کتاب چهارصد صفحهای خویش که به ساخت و کارکرد و ایدهئولوژی نظام سرمایهداری اختصاص داشته، حتی از ذکر نام مارکس و اثر نامدار او «سرمایه» نیز خودداری کرده است! امری که اگر اشتباهی در کار نباشد، با اخلاقیات و بزرگمنشی دانشورانه خویشاوندی چندانی ندارد!*
و آخرین و نه کمترین:
انتخاب تصاویر روی جلد کتاب، یعنی تابلو «هانس هولبین» Hans Holbein (1543-1497) با عنوان «مرگ مسیح» از یک سو، و عکس «اِرنستو چِهگِوارا» Ernesto Che Guevara (1967-1928) از سوی دیگر امری اتفاقی نبوده است. زیرا گاه یک تابلو، یک طرح ساده، و یا یک عکس در باب یک موضوع مشخص، میتواند بینهایت گویاتر از هر کلام و موثرتر از هر کتاب باشد.
این تصاویر، نه تنها بیانگر سرنوشت تراژیک و رنج بیپایان «مسیح تاریخی» عیسی، و «مسیح سرخ» چِه گِوارا هستند، بلکه شباهت شگفتآور وضعیت یا حالت جسم بیجان خفته در تابوت آنها، هر بینندهای را اندوهگین میسازد و به تامل میخواند. تابلوی هانس هولبین که تاریخ 1521 میلادی را داراست، به دلایلی چند، در نوع خود اصیل، یگانه، و انقلابی است، دلایلی که آن را از هزاران هزار تصویری که نقاشان مسیحی در قرون گوناگون از مسیح مصلوب و مرگ او به دست دادهاند متمایز نموده است. ویژگی نخست این اثر، ابعاد شگفت آن است: 200 سانتیمتر درازا و 30.5 سانتیمتر بلندا. به عبارت دیگر، این اثر تابلویی است که مسیح مصلوب را نه به گونهای عمودی و برکشیده بر صلیب، بلکه به گونهای دراز کشیده و در راستای افق ترسیم نموده است. و سرانجام آنکه، ویژگی جسم بیجان مسیح در این تابلو، آشکارا در جهت مخالف آموزشهای کلیسای مسیحی قرار گرفته و هیچ نشانهای از «الوهیت فرزند خدا» بر خویش ندارد و بالعکس، تصویر «انسان»ی است رنج دیده، با پیکری پوشیده از نشانههای شکنجه و زخم و کبودی و چرک و خون و عفونت؛ پیکری که تلاشی و تباهی آن آغاز شده، تا آنگونه که از خاک آمده بود به خاک بازگردد و مبدل به غبار شود، و افسانهی رستاخیز مسیح پس از مرگ و عروج او به آسمان و بازگشت او به عنوان «منجی» Salvateur بشریت در آخرالزمان و استقرار ملکوت آسمانها بر زمین را به باد بسپارد! فئودور داستایوسکی که در یکی از سفرهایش به اروپا این اثر را به چشم خویش مشاهده کرده بود، در رمان «ابله» (جلد اول، بخش دوم، فصل چهارم IV)، در گفتوگوی میان «روگوژین» و «شهزاده میشکین»، از زبان میشکین چنین میگوید:
«میدانی که هر مومن با نگاه به این تابلو میتواند ایمان خویش را بر باد دهد؟!»
تنها نقطهی تمایز اثر «هولبین» با تصاویر «گِوارا»، تنهایی مسیح و غیبت جلادان است، در حالی که پیکر «چه» در چنبرهی لاشخواران قرار دارد. باشد که این رنج پایان پذیرد!